جدول جو
جدول جو

معنی مهر موم - جستجوی لغت در جدول جو

مهر موم(مُ رِ مُ)
مهری که از موم سازند. (آنندراج). مهر و موم. رجوع به مهر و موم ذیل مهر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهموم
تصویر مهموم
اندوهگین، دلتنگ
فرهنگ فارسی عمید
دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنۀ آن 533 تن. آب آن از قنات و رود خانه محلی و محصول آن غلات و سیب زمینی و انگور است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ / رِ)
عکبر، که چیزیست شبیه به موم با اندک عسل آمیخته و غیر آن هر دو است که در خانه زنبور عسل بهم میرسد. و برخی آنرا وسخ کوایرالنحل دانسته اند. (از مخزن الادویه). زنبور عسل زمستان گاه در لانۀ خود را با آن مسدود کند و آن غالباً سیاه رنگ باشد. و رجوع به عکبر و وسخ الکوایر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ خُ)
کنایه از سکوت و خاموشی است. مهر جم نیزآمده است و مهر فم هم، و این اخیر صحیح است یعنی مهر دهان. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ جَ)
مهر سلیمان. (آنندراج). مهر جمشید. خاتم و انگشتر جمشید. در حقیقت مراد از آن خاتم سلیمان است. در اسطوره های ایرانی بعد از اسلام سلیمان و جمشید تخلیط شده اند. صاحب آنندراج آرد: گویند مهری بود که بر آن نقش اسم اعظم بود:
خدنگت مرغ پرنده است و اسپت باد پوینده
مطیعت گشت مرغ و باد، گویی مهر جم داری.
امیرمعزی.
رجوع به خاتم جم و خاتم سلیمان و مهر سلیمان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اندوهگین. (غیاث). محزون. دلتنگ. حزین. غمین. غمنده. غمگن. غمگین. اندوهکن. مغموم. دل افگار. گرفته. گرفته خاطر. غمزده، گداخته
لغت نامه دهخدا
حالتی که قبل از تب و لرز عارض شود و آن چنانست که گویی جاروی تر بر پشت شخص کشند و وی احساس سرما سرما کند زنجموره قشعریره. یا مور مور شدن کسی را حالت مور مور دست دادن او را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهموم
تصویر مهموم
محزون، دلتنگ، حزین، غمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثل موم
تصویر مثل موم
((مِ ثْ))
در ادبیات محاوره ای مثل موم کنایه از بسیار نرم
فرهنگ فارسی معین
حالتی که قبل از تب و لرز عارض شود و آن چنان است که گویی جاروی تر بر پشت شخص کشند وی احساس سرما کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهموم
تصویر مهموم
((مَ))
اندوهگین، غمگین
فرهنگ فارسی معین
اندوهناک، اندوهگین، اوقات تلخ، حزین، غمناک، غمگین، غمین، محزون، مغموم
متضاد: مشعوف، نشیط، پرنشاط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مومی که از آب کردن عسل به دست آورند، لب را دوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
مار و دیگر خزندگان
فرهنگ گویش مازندرانی